درویش و دختر پادشاه چین (2)
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: ل. پ الول ساتن. ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیرحسینی نیتهامر، احمد وكيليان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 519-523
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: درویش و پسر پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: --
این روایت، مانند روایت «درویش و دختر پادشاه چین (۱)» است و در اجزاء تفاوت هایی دارد. در روایت قبلی سیب، میوه بارداری است و در این روایت انار. در مقدمه ای که بر روایت شماره (۱) این قصه نوشتیم، اشاره داشتیم به «تداوم»، در این روایت درویش به پادشاه می گوید: «به شماره های (به اندازه تعداد دانه های) اون اناری که خوردی از این پسر خدا به تو نسل می ده.» از نکات دیگری که باید به آن اشاره کنیم، مقطعی است که درویش برای بردن پسر پادشاه باز می گردد تا او را به مدت یک سال با خود ببرد. این مقطع چهارده سالگی پسر است و با اضافه کردن یک سال که درویش مشغول تعلیم دادن و کار کردن با پسر است، می شود پانزده سال و پانزده سالگی سنی است که پسر کودکی را پشت سرگذارده و وارد مرحله جوانی می شود. برخی از ادیان و باورهای اسطوره ای، آداب و احکام خاصی دارند که مخصوص این مرحله از سن است.
پادشاهی بود اولادی نداشت. روزی درویشی به بارگاه او آمد و آینه ای به دستش داد. پادشاه در آینه نگاه کرد و وقتی تارهای سفید مو را در ریش اش دید، زار گریست. درویش گفت: «پادشاه را چه می شود؟» پادشاه گفت: «ریش هایم سفید شده و هنوز اولادی ندارم.» درویش اناری خواست. وقتی انار آوردند، دعایی خواند و به پادشاه گفت: «این انار را نصف می کنی، یک نیمه را به آن زنت که از دیگران بیشتر دوستش داری، می دهی و نصف دیگر را خودت می خوری. اما باید به من نوشته بدهی که اگر فرزندت دختر شد، مال من و اگر پسر شد، وقتی به سن چهارده رسید، یک سال در اختیار من باشد.» یک سال گذشت و در این مدت پادشاه صاحب پسری شد که نامش را ملک ابراهیم گذاشتند. در همین روزها سر و کله درویش هم پیدا شد. پادشاه به اطرافیانش سپرده بود که اگر درویش آمد به او بگویند، زن شاه زایید اما بچه اش مرد. درویش وقتی این حرف را شنید گفت: «اگر رعیت به سلطان دروغ بگوید، او را می کشند، اما اگر سلطان دروغ گفت او را چه کار باید کرد؟» پادشاه به تریج قبایش برخورد و با خلق تنگی گفت: «یعنی می خواهی بگویی من دروغ می گویم؟» درویش جواب داد: «این که می گویید از دروغ هم بالاتره. بچه من الان صحیح و سالم و اسمش هم ملک ابراهیم است. من رفتم اما اگر شب و نصف شب برای معالجه مرا خواستید در فلان کاروانسرا منزل دارم.» درویش این را گفت و رفت. نیم ساعتی نگذشته بود که برای پادشاه خبر آوردند، حال بچه خراب شده. پادشاه فرستاد دنبال حکیمان، اما هر حکیمی آمد و دارویی داد، حال بچه بدتر شد، جوری که با مرگ فاصله ای نداشت. بچه را رو به قبله کردند که پادشاه فرستاد دنبال وزیر دست راست و وقتی آمد به او گفت: «ای وزیر دستم به دامانت، اندیشه ای کن!» وزیر گفت: «دل درویش را بی خود رنجاندی. حالا من می روم دنبالش، بلکه بیاید و کاری بکند.» وزیر به همان کاروانسرایی که درویش گفته بود رفت. دید درویش مشغول نماز خواندن است. سلام کرد. درویش گفت: «چه می خواهی؟» وزیر حال و قضیه را گفت. درویش گفت: «تا خود شاه این جا نیاید، نمی آیم.» وزیر گفت: «مگر می شود پادشاهی به کاروانسرا بیاید؟» درویش گفت: «همین است که گفتم.» وزیر ناچار به قصر بازگشت و ماجرا به پادشاه گفت. دیگر چیزی نمانده بود که جان بچه از بدنش در برود که پادشاه سر و پا برهنه به سوی کاروانسرا دوید. درویش سر سجاده نشسته بود که شاه وارد شد و خودش را انداخت روی پاهای او. درویش گفت: «غصه نخور! من شفای بچه را از خدا می گیرم.» درویش و پادشاه که به قصر آمدند و دیدند حال بچه خوب شده و تو بغل مادرش شیر می خورد. درویش بچه را گرفت و پیشانی اش را بوسید، بعد به پادشاه گفت: «دیگر این بچه را از من پنهان نکن! اگر چنین کنی خدا او را از تو میگیرد. این را هم بدان که به اندازه دانه های اناری که خوردی از این پسر، پشت خواهی داشت.» درویش هر سال می آمد و به ملک ابراهیم سر میزد. چهارده سال گذشت. روزی درویش آمد و به پادشاه گفت: «حالا روز وفای به عهد است. من باید ملک ابراهیم را برای یک سال ببرم.» پادشاه با این که از دور شدن از پسرش ناراحت بود، ناچار قبول کرد. درویش دست ملک ابراهیم را گرفت و از در قصر خارج شد. درویش بعد از این که یک دست لباس درویشی به تن پسر کرد و یک کشکول به دستش داد و نیم تاج درویشی به سرش گذاشت، او را به قصر برگرداند تا اولین مجلس درویش خوانی را آن جا برگزار کند. بعد از این که درویش یک بیت خواند، به پسر گفت: «جواب بده.» پسر با شعرهایی که درویش یادش داده بود، جواب او را داد. بعد کشکول را وسط بارگاه گذاشت. درباریان کشکول او را پر از پول و طلا و جواهر کردند. درویش و شاهزاده پس از این که با شاه خداحافظی کردند، به بازار رفتند و آن جا هم شروع کردند به خواندن و جمع کردن پول، بعد راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهر چین رسیدند. در میان راه هم با یکدیگر عهد بستند، که هر چه گیرشان آمد، با هم نصف کنند. وارد شهر چین که شدند، دیدند تمام شهر سیاه پوش است. پرسیدند: «چرا؟» جواب شنیدند که: «دختر شاه مریض و رو به مرگ است.» درویش گفت: «مرا به قصر شاه ببرید.» بردندش، درویش که دختر را می شناخت، پیش او نشست و گفت: «هر چه من می دهم، بخور و بدان که من تو را به محبوبت می رسانم.» چشم های دختر باز شد. دختر نگاهی به درویش انداخت گفت: «درویش تو یک بار دیگر هم این حرف را به من زدی، حال من بهتر شد اما به وعده ات عمل نکردی، الان شش ماه است که حالم هر روز بدتر می شود.» درویش گفت: «در این مدت من دنبال محبوب تو بودم تا بیاورمش، حالا هم او را آورده ام، هر چه به تو می دهم، بخور. فردا او را پیش تو می آورم.» درویش بلند شد، پیش پادشاه رفت و گفت: «پادشاه به سلامت باشد! عمر دختر شما امشب به پایان می رسد. من او را معالجه می کنم به شرط آن که اگر حالش خوب شد، او را به پسر من بدهی، اگر خوب نشد، من سر خود را به شما می دهم.» پادشاه گفت: «چه می گویی درویش؟ من دخترم را به یک گدا بدهم؟» درویش گفت: «یا داماد گدا یا دختر مرده! یک کدام را انتخاب کن.» اطرافیان پادشاه به او گفتند: «این دختر امروز یا فردا می میره. کس دیگری هم غیر از این درویش نمی تواند معالجه اش بکند، پس بهتر است به دامادی پسر درویش رضایت دهی، بعدش هم می توانی او را نابود کنی» پادشاه پذیرفت. کاغذی نوشتند و امضاء کردند و قرارهایشان را گذاشتند. فردای آن روز درویش دست پسر را گرفت و دوتایی به دیدن دختر رفتند. دختر خواب بود. درویش بیدارش کرد، تا چشم دختر به جمال پسر افتاد صیحه ای کشید و از هوش رفت. درویش او را به هوش آورد و گفت: «حالا خیالت راحت شد! این تو و این هم محبوبت.» شب سوم پادشاه به دیدن دخترش آمد و وقتی او را سالم و سرحال دید، خیلی خوشحال شد. به دختر گفت: «من عهد بسته ام که تو را به پسر درویش بدهم.» دختر گفت: «کمال و فضایل این درویش در هیچ کجا پیدا نمی شود.» شاه دید، مثل این که دختر هم از بچه درویش بدش نیامده، پیش خودش گفت: «علف باید به دهن بزی شیرین بیاد!» شهر را آیین بستند. هفت شبانه روز بزن و بکوب و شادمانی بود. دختر را برای پسر عقد کردند. شبی که قرار بود دختر و پسر را دست به دست بدهند، درویش به پسر گفت: «اگر دست به دختر زدی، بند از بندت سوا می کنم.» بعد از سه روز، درویش نزد پادشاه رفت و گفت: «قبله عالم به سلامت باشد! اگر اجازه دهید ما برویم. این پسر فرزند من نیست، بلکه فرزند پادشاه مغرب زمین است و ما باید نزد او برگردیم.» پادشاه از این که شنید دامادش یک شاهزاده است، خیلی خوشحال شد و دستور داد جهیزیه درخور تهیه شود. درویش و دختر و پسر با اسباب و لوازم و جهیزیه حرکت کردند، تا رسیدند به محلی که قرار گذاشته بودند هر چه به دست می آورند، نصف کنند. درویش دستور توقف داد. هر چه مال و اموال بود نصف کردند تا رسیدند به دختر. درویش گفت: «باید دو شقه اش کنیم!» پسر هر چه کرد تا درویش را از این تصمیم منصرف کند، نشد، حتی راضی شد که دختر مال درویش باشد، باز درویش گفت: «نه! حالا بنشین و تماشا کن!» دختر را ایستاند میان دو درخت و هر یک از پاهایش را به درختی بست و ساطور را برداشت بالا برد و از پهنای آن میان پای دختر پایین آورد. یک مار از دماغ دختر بیرون آمد، درویش گفت: «بار اول اشتباه شد، آماده باش که میخواهم شقه ات کنم!» باز ساطور را بالا برد و از پهنای آن پایین آورد، یک بچه مار از دماغ دختر بیرون آمد، بار سوم چیزی از دماغ دختر بیرون نیامد. درویش دختر را سه روز در رختخواب خواباند. بعد از سه روز حرکت کردند، نامه ای هم به پدر شاهزاده نوشت که پسرت را همراه با دختر پادشاه مشرق زمین می آورم. به دستور پادشاه شهر را آیین بستند و هفت شبانه روز در شهر آتش بازی به راه انداختند. درویش دست دختر را به دست پسر داد و گفت: «مبارک باشد! پنج سال بود که آن مار در دماغ این دختر لانه کرده بود و هیچ جور جز آن چه دیدی، نمی شد آن را بیرون آورد.» درویش همه مال و دارایی خودش را هم به پسر داد و رفت.